آن روز از سپیده صبح تا طلوع خورشید به یگان ها سر زدیم. آقای محلاتی سخنرانی می کرد، با فرماندهان جلسه می گذاشت و گاهی هم به حرف های دل رزمندگان گوش می کرد. بودنش برای همه غنیمت بود. او مرد خدا بود و اهل ادا و اطوار نبود. هر بار که قصد بازگشت به تهران داشت، احساس خلأ وجود مرا می گرفت و دعا می کردم باز هم به اهواز بیاید. انگار بودن ایشان برکت داشت! هرگز مراسم بدرقه کردن ایشان را فراموش نمی کنم. همیشه در آن مواقع می گفت: «روزهایی را که با هم به جبهه می رفتیم، جزو عمرم حساب نمی کنم. دعا کن باز هم توفیق برگشتن پیدا کنم».
یک بار هنگام رفتن گفت: «دیدارهایی که با رزمندگان داشتیم، فکر مرا مشغول کرده است. رفتارهایی که از بسیجی های چهارده ـ پانزده ساله دیدم، باور کردنی نیست. امام حق دارند بگویند که این ها راه صد ساله را یک شبه رفته اند».
احساس می کردم آقای محلاتی حال خوشی پیدا کرده و پای برگشتن به تهران را ندارد. به شوخی گفتم: «اگر خیلی دوست دارید، همین جا بمانید و تهران نروید!»
ـ کاش می توانستم! می ترسم امام ناراحت شود! می روم؛ اما دلم در جنوب و جبهه هاست.
دلم نمی آمد از او جدا شوم. همان طور که هم دیگر را در آغوش گرفته بودیم، در گوشش گفتم: «فَاللهُ خَیزُ حافِظاً وَ هُوَ إرحَمُ الرّاحمین!»